شهر غریبی است ، کوفه..
... سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر میسازد و آرام در گوشت زمزمه میکند: "بس است عمه جان!
شما بحمدالله عالمه غیر متعلمهاید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنی و تفهیم الهی پرورده است."
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر میسپری، سکوت میکنی و آرام میگیری.
اما نه، این صحنه را دیگر نمیتوانی تحمل کنی.
زنی از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت میکند، زباله میپاشد و ناسزا
میگوید.
زن را میشناسی، اُم هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.
دلت میشکند، دلت به سختی از این اهانت میشکند،
آنچنانکه سر به آسمان بلند میکنی و از اعماق جگر فریاد میکشی:
"خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن "
هنوز کلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزلهای فقط در همان خانه واقع میشود،
ارکان ساختمان فرو میریزد و زن را به درون خویش میبلعد.
زن، حتی فرصت فریادی پیدا نمیکند.
خاک و غبار به هوا بلند میشود. رعب و وحشت بر همه جا سایه میافکند و بیش از آن،
حیرت بر جان همگان مسلط میشود.
پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتی است؟
بی جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن میگفت؟
این زن میتواند به نفرینی، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل میکند؟
چه حکمتی در کار این خاندان هست؟!
کاروان، همه را در بهت و حیرت فرو میگذارد و به سمت دارالاماره پیش میرود.
خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچههای کوفه میپیچد.
مأموران تا خود دارالاماره جرأت نفس کشیدن پیدا نمیکنند.
کاروان به آستانه دارالاماره میرسد.
و ... چه شهر غریبی است کوفه .
پی نوشت :
1. این نوشتار برگی از سترگ غم نامه ی حضرت زینب سادات ( س ) ، برگرفته از کتاب " آفتاب در حجاب " است ، که از کودکی های دختر امام علی(ع) می گوید تا ... تنهایی های این خانم با امام حسین (ع) .
2. دعا کنیم ، حضرت خدا هر چه زودتر این وهابی های ملعون رو ریشه کن کنند ، و ان شاالله توفیق زیارت حرم حضرت زینب سادات (س) و حضرت رقیه سادات (س) روزیمون بشود.
3. در خاتمه ی روایت کتاب فوق ، آفتاب در کنار قبر پیغمبر (ص) پهلو می گیرد ، و عاشقانه از اندوه خویش لب می گشاید که : « تعبیر شد خواب کودکی های من پیامبر (ص) و من اکنون با یک دنیا و مصیبت تنها ماندم...
4. سیاه مشق بعد ؛ از آسفالت تا اعتکاف . ان شاالله .